پارت سی و هفتم

زمان ارسال : ۲۸۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه

فصل 15
از ساعتی قبل به خانه‌‌ی دایی مسعود آمده بودم تا در مورد موضوع مهمی با من صحبت کند. من که تصور می‌‌کردم موضوع مربوط به او و خاله سیماست با لحنی دلسوزانه گفتم:
ـ دایی می‌‌دونم خاله سیما پیشنهاد ازدواجتو قبول نکرده. اصلاً خودتو ناراحت نکن. خودم برات یه خانم خوب پیدا می‌‌کنم.
دایی سینی چای را مقابلم گذاشت و با لبخند گفت:
ـ نه دایی جون. به خاطر اون موضوع نخواستم بیای ای

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۲۰ ساله 00

    مرسی راضیه جونم عالی بود ❤️دلم برای مهسا میسوزه از دایی حسامشم بدم آمد که حتی اجازه نداد مهسا حرف بزن😡🤐

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    آره عزیزم. مهسا مورد تهمت واقع شده و دایی حسامم فعلا تحت تاثیر حرفای زنشه 🙏❤

    ۸ ماه پیش
  • اسرا

    20

    متاسفانه آدمهای زیادی مثل زهره هستن

    ۸ ماه پیش
  • راضیه نعمتی | نویسنده رمان

    دقیقا. زهره شخصیتی هست که با بد نشون دادن دختر خواهرشوهرش تلاش داره توجه شوهرش رو از اون بگیره.

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.